روزیهای بدون تو میگذرند و من همچون تو ، در انتظار مینشینم.
گه گاهی دلم تنگ میشود ، البته نمیدانم تنگ چه کسی میشود ، فقط میدانم یکی باید باشد و نیست . امیدوارم تو هم اینگونه باشی . دام میخواهد به اندازه من ، نبودن را درک کنی تا به اندازه من از بودن کنارهم لذت ببری. وقتی شروع به نوشتن میکنم مثل اینست که دارم برای تو مینویسم و انگار که روزی در حضور تو باید آن را بخوانم .هنوز نیامدهای که دلم میخواهد عاشقانه برایت بنویسم ، ببین اگر بیایی چهها خواهم کرد .
با تموم سختیهایی که همیشه وجود داشته من یقین دارم راحت ترین کار دنیا ، خوشبخت کردن تو خواهد بود . زیرا به طرز وحشتناکی دوست داشتن ِ تو را ، دوست دارم و آنقدر حس داشتن ِ تو به من قدرت میدهد که نه ترسی به سراغم میآید و نه خسته میشوم. دوست دارم سالهای سال برای ثانیهای دیدن لبخند تو ، منتظر بمانم و به گمان خودم هیچ حسی ، جز دوست داشتن ِ تو من را خوشحال نمیکند.
من به آیندهی با تو آنقدر خوش بین هستم که تموم لحظاتم را برای رسیدن به تو صرف کنم. چون میدانم نه هیچکس تو میشود و نه هیچکس میتواند شبیه تو بشود. این روزها که بیشتر میخواهمت ، بیشتر انتظار آمدنت را میکشم . انتظاری شیرین ، مثل انتظار ِ آمدن ِ یک بچه ، مثل بازشدن یک غنچه ، شبیه طی کردن مسیری سخت برای رسیدن به قلهی زیبای کوه رویاها .
تو را به قدری عجیب دوست دارم که گاهی بهت حسادت میکنم . به اینکه کسی را داری که فقط تو را میبیند و فقط تو را میخواهد . نه خیابانها حواسش را پرت میکنند نه بارانها . چه بارانی ببارد و چه بارانی نبارد به قدری از دوست داشتن لبریزت میکند که گویی خشکسالی محبت در پیش است. من تو را آنقدر میخواهم که حروف الفبا برای گفتنش کافی نیست و باید زبان تازهای را ابداع کنم . زبانی که هزاران هزار حرف داشته باشد و تمام حرفهایش " تو " باشی .
سر به سرت خواهم گذاشت و آنقدر حرصت را در بیاورم که کوتاه بیایی و اجازه بدهی که چند دقیقه بدون حرف زدن ، به چشمهایت خیره بشوم . من نمیدانم خدا در چشمهای تو چه چیزی قرار داده اما بدون چشمهایت من آرام و قرار ندارم.
چشمهای تو ، تنها نقطهای از جهان است که میتوانم از آنجا ، به تمام زیباییها سفر کنم . به ابروهایت ، به لبهایت ، به دستهایت ، به تمام زیباییهای دنیا.
همهی زیباییها از چشمهای تو شروع میشود...