آهسته آهسته من را
از خودت دور میکنی
و تند تند از یادت میروم.
عجیب تر آنکه ، آهسته آهسته که میگذرد
تند تند عاشقت میشوم.
نمیدانم ثانیهها طولانی شده اند یا من مسحور تو شده ام. هرجا که میروم فقط یاد تو با من هست و فقط چشمهای تو را به یاد میآورم.
من از زمین که کمتر نیستم. سالی یک بار به دور خورشید میچرخد ولی روزی یک بار به دور تو. میخواهم هر لحظه دور چشمان تو طواف کنم و از ابروهایت چون چتربازی فرود آیم به سرزمین چشمهایت.
گاهی به خود میگویم
دوست داشتن اجباری نیست ،بعد میبینم که مجبور به دوست داشتن تو هستم.
آخر نمیشود تو را دوست نداشت. حس دوست داشتن تو اینقدر دلنشین است که گاهی یادم میرود تو مرا دوست نداری..
گاهی یادم میرود که همه چیز را به من ترجیح میدهی...
دلم میخواهد یک بار جای من باشی ، یک بار عاشقی را تجربه کنی.
فکر میکنم اگر جای من باشی ، تازه میفهمیکه چقدر دوست داشتنی هستی.
من همهی تو را دوست دارم.
حتی این حس تنفرت از من را.