نمیدانم ثانیهها طولانی شده اند یا من مسحور تو شده ام. هرجا که میروم فقط یاد تو با من هست و فقط چشمهای تو را به یاد میآورم.
من از زمین که کمتر نیستم. سالی یک بار به دور خورشید میچرخد ولی روزی یک بار به دور تو. میخواهم هر لحظه دور چشمان تو طواف کنم و از ابروهایت چون چتربازی فرود آیم به سرزمین چشمهایت.
گاهی به خود میگویم
دوست داشتن اجباری نیست ،بعد میبینم که مجبور به دوست داشتن تو هستم.
آخر نمیشود تو را دوست نداشت. حس دوست داشتن تو اینقدر دلنشین است که گاهی یادم میرود تو مرا دوست نداری..
گاهی یادم میرود که همه چیز را به من ترجیح میدهی...
دلم میخواهد یک بار جای من باشی ، یک بار عاشقی را تجربه کنی.
فکر میکنم اگر جای من باشی ، تازه میفهمیکه چقدر دوست داشتنی هستی.
میداند دلم تنگ است ، اما نمیخواهم دلتنگش کنم....
میداند حال من خوب نیست ، اما نمیخواهم حالش را بد کنم.. میداند دوست داشتن او ، تنها امید من برای زندگی است ، ما نمیخواهم برای زندگی اش ، تنها مرا دوست داشته باشید... خیلی چیزها میداند ، اما دلم نمیخواهد بداند که میدانم این را... من این سختی و دلتنگی را دوست دارم ، این آواره بودن را دوست دارم... نه به انتها فکر خواهم کرد و نه از او دل میبرم. برای خودم میبرم و میدوزم و چه خوش خیالم که گمان میکنم تمام رویاهایم را به زودی میبینم. حتی بیهوده به یاد تو خوش بودن را دوست دارم. بگذار بیهوده دوستت دارم. بگذار هیچ گاه متوجه نشوم که واقعیت چیز دیگریست . من دیوانهی تو بودن را به عاقل بودن ترجیح میدهم. همین که تو حالت خوب باشه ، این دیوانه غمیندارد. تمام دغدغه ام ، حال خوب داشتن تو است حتی زمانی که دیگر حالی ندارم ، که این را حالی ات کنم. تو هم مثل من باش . بی خیال این دیوانه بشو و در خیال خودت به هرکجا که دلت میکشد سفر کن. تو زیباترین کلمه داستان من بودی و بوی عطر کلماتت تا ابد در دفتر زندگی من خواهد ماند . حتی اگر صد صفحه به جلو بروم باز بوی تو را خواهم شنید. زندگی من ، لبخندهای تو بود که از من دریغ کردهای ، حال نمیدانم چگونه باید زندگی کنم. تو میدانی چقدر دوستت دارم و میدانی چقدر دلتنگ تو میشوم ، اینکه نمیآیی ، یا لایق نمیدانی یا دیگر شعرهایم را نمیخوانی . بیا که نفسهای آخرم هست و بدون لبخندت دیگر عمری نخواهم کرد. بیا که این مرد دیوانه ، لبخند تو را کم دارد.
روزیهای بدون تو میگذرند و من همچون تو ، در انتظار مینشینم.
گه گاهی دلم تنگ میشود ، البته نمیدانم تنگ چه کسی میشود ، فقط میدانم یکی باید باشد و نیست . امیدوارم تو هم اینگونه باشی . دام میخواهد به اندازه من ، نبودن را درک کنی تا به اندازه من از بودن کنارهم لذت ببری. وقتی شروع به نوشتن میکنم مثل اینست که دارم برای تو مینویسم و انگار که روزی در حضور تو باید آن را بخوانم .هنوز نیامدهای که دلم میخواهد عاشقانه برایت بنویسم ، ببین اگر بیایی چهها خواهم کرد .
با تموم سختیهایی که همیشه وجود داشته من یقین دارم راحت ترین کار دنیا ، خوشبخت کردن تو خواهد بود . زیرا به طرز وحشتناکی دوست داشتن ِ تو را ، دوست دارم و آنقدر حس داشتن ِ تو به من قدرت میدهد که نه ترسی به سراغم میآید و نه خسته میشوم. دوست دارم سالهای سال برای ثانیهای دیدن لبخند تو ، منتظر بمانم و به گمان خودم هیچ حسی ، جز دوست داشتن ِ تو من را خوشحال نمیکند.
من به آیندهی با تو آنقدر خوش بین هستم که تموم لحظاتم را برای رسیدن به تو صرف کنم. چون میدانم نه هیچکس تو میشود و نه هیچکس میتواند شبیه تو بشود. این روزها که بیشتر میخواهمت ، بیشتر انتظار آمدنت را میکشم . انتظاری شیرین ، مثل انتظار ِ آمدن ِ یک بچه ، مثل بازشدن یک غنچه ، شبیه طی کردن مسیری سخت برای رسیدن به قلهی زیبای کوه رویاها .
تو را به قدری عجیب دوست دارم که گاهی بهت حسادت میکنم . به اینکه کسی را داری که فقط تو را میبیند و فقط تو را میخواهد . نه خیابانها حواسش را پرت میکنند نه بارانها . چه بارانی ببارد و چه بارانی نبارد به قدری از دوست داشتن لبریزت میکند که گویی خشکسالی محبت در پیش است. من تو را آنقدر میخواهم که حروف الفبا برای گفتنش کافی نیست و باید زبان تازهای را ابداع کنم . زبانی که هزاران هزار حرف داشته باشد و تمام حرفهایش " تو " باشی .
سر به سرت خواهم گذاشت و آنقدر حرصت را در بیاورم که کوتاه بیایی و اجازه بدهی که چند دقیقه بدون حرف زدن ، به چشمهایت خیره بشوم . من نمیدانم خدا در چشمهای تو چه چیزی قرار داده اما بدون چشمهایت من آرام و قرار ندارم.
چشمهای تو ، تنها نقطهای از جهان است که میتوانم از آنجا ، به تمام زیباییها سفر کنم . به ابروهایت ، به لبهایت ، به دستهایت ، به تمام زیباییهای دنیا.
شاید من کنارت نباشم اما یقین دارم که آخرین بار به تنهایی آن را خواهی خواند ، و آرام قطرهای اشک از گوشه چشمت به سمت گونههات سرازیر میشود و من در میان خاک ، قربان آن قلب پاک ، خواهم رفت.
چه لذتی دارد که فرشتهای چون تو ، برای آدمیچون من ، دلتنگ شود. شاید تو هم ، باید مثل من دلتنگ بودن را درک کنی اما من این را نمیخواهم. من دلم میخواهد روزهای نبودنم ، مثل روزهایی که بودم و لبخند را بر روی لبهای زیبایت میآوردم ، دوباره لبخند بزنی و دنیا را به چالش بکشانی. به گمانم خداوند، زیباترین افرینش را ،در لبخند تو و جذاب ترین مخلوق را ، در سرنوشت من قرار داده است. چقدر خوش شانس بودم که لحظاتم را در کنار تو و در پی خوشبخت کردن تو گذراندم. من سهمم را از دنیا گرفتم و نهایت خوشبختی را در چشمهای تو یافتم. شاید تو برای دنیا فقط یک آدم بودی ، اما برای این آدم همه دنیا بودی. خوش حال ترین آدم عالم بودم که تو را یافتم و خوشبخت ترین آدم دنیا شدم که لحظههایم را با تو سپری کردم .
من میدانستم که زیباترین فرشتهی دنیا ، روزی قسمت من خواهد شد. زیرا فقط من لیاقت داشتن تو را دارم و فقط من قدر تو را میدانم . زیرا من پسرِ حواهستم و تو دخترِ آدم .